ستاره درخشان زندگیم امیر مهدیستاره درخشان زندگیم امیر مهدی، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

ستاره های زندگی من

تانکر و عیدی

برا عید دیدنی خونه داداشم رفتیم. داداشی تازه از قم رسیده بودن ، در حال جابه جا کردن بعضی وسایل بودن. امیرمهدی :سلام دایی جون عید شما مبارک. دایی: عید تو هم مبارک عزیزم میشه اول بیای عیدی منو بدی، بعد این تانکرو جا به جا کنی. شیرین زبون مادر الهی زنده باشی. ...
31 فروردين 1392

پیاده روی

به اتفاق امیرمهدی جونی به سالن ورزشی رفتیم. امیر : چرا دوچرخه منو نیاوردی؟ من :اجازه نمیدن ، چمن خراب میشه. امیر : مسئولش کجاست؟ خودم ازش اجازه می گیرم. من : اون هنوز نیومده امیر : آقا رو دیدم، بیا بگو: پسرم دوچرخه بیاره؟ من :باهات میام. خودت بگو امیر :آقا اجازه میدین من دوچرخه بیارم ؟ آقا : دوچرخه ات چه اندازه است ؟ امیر :کوچولو،اندازه قدم بعد گفتی:آقا من مرداد تولدم بوده مامان همه رو دعوت کرده بهم کادو دادن. ...
31 فروردين 1392

عصرانه

ظهر خونه خواهری مهمان بودیم .عصر امیر گرسنه شد. امیر مهدی :  قوتو سفید داری؟ خاله: نه امیر مهدی : قوتو قهو ه ای چی؟ خاله : نه امیر مهدی : اصلا قوتو داری؟ هر رنگی باشه مهم نیس. خاله : آرد می خوری؟ امیر مهدی : آره می خورم خواهری به حسین گفت : برو برا امیر مهدی خوراکی بخر معلومه خیلی گرسنه شده. ...
31 فروردين 1392

منو بیدار نکن

امیر مهدی : می خوام یه چیزی بهت بگم گوش میکنی من : نه امیر مهدی : چرا مامان؟ من : چون این روزها خواسته هات زیاد شده. امیر مهدی : نه مامان پولی نیسته. من: خب بگو امیر مهدی : صبحها منو از خواب بیدار نکن. من : باشه تا هر ساعتی میخوای بخواب.
26 بهمن 1391