ستاره درخشان زندگیم امیر مهدیستاره درخشان زندگیم امیر مهدی، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

ستاره های زندگی من

احوالات امیر مهدی

من :پسرم بهت افتخار می کنم. امیر مهدی : یه هورا بزرگی برام بکش.     امیر : من از روی مزار مشک بردارم. من : نه امیر : جاش یه فاتحه می خونم.     امیر : یه موش برام می خری  من : از کجا امیر : خراجی ها من : حراجی ها امیر : نه خراجی من : بعد از کلی فکر کردن گفتم : خرازی  گفت : آره   مامان جون : امیر نچرخ، سرم گیچ میره امیر : چطوره که من می چرخم ،سره شما گیج میره     امیر : خودمون چند تا خونه داریم من : برا چی؟ امیر : وقتی تو و بابا مردین ،خونه ها میشن مال من و فاطمه         ...
14 بهمن 1392

عاشق گوسفند

پسر شیرین من علاقه عجیبی به گوسفند داره.جدیدا درخواست هاش زیاد شدن از جمله : خریدن فنچ خریدن بره کوچولو خریدن کبوتر من بهش قول دادم یکی از این سه تا رو براش بگیرم. امروز خانوادگی به باغ خواهری اینا رفتیم و امیر کلی عشق بازی کرد. یه بره کوچولو قیمت کرد و من به شوخی گفتم قیمش صد هزار تومنه .شب قلکش رو باز کرد که بره رو بخره.   .   ...
12 بهمن 1392

مامانتو دوست داری؟

یه روز به اتفاق یکی از دوستان خیابون رفتیم . یه تیروکمان برای امیر و یه سرویس صبحانه خوری برای فاطمه خریدم. امیر کلی ذوق کرد و من از فرصت استفاده کردم و گفتم :مامان رو تا کجا دوست داری؟ امیر جان  : خیلی زیاد تا آسمون. چرا اون روز که می خواستیم بریم مسافرت مسواک منو از تو ساکت پرت کردی ؟ و گفتی من فقط از بابامو تو کیفم می ذارم. با شیرینی زبونی و زرنگی خاصی گفت ی:   من یه روز درمیون دوستتون دارم.             یه روز تو یه روز بابا. ...
31 خرداد 1392

امیر با سیاست

پدر جانمان روزهای سه شنبه قدم روی چشمان ما می گذارد. و کلبه کوچکمان را پر از نور و شادی می کند پدرم خیلی دوستت دارم و خوشبختی امروزم رو مدیون دعای خیر شما می دانم. نزدیک ساعت دو ظهر بابام به امیر مهدی گفت : هر که ظهری صدا نده من عصر بهش پول میدم،خوراکی بخره. امیر :  بابا تو اول بده من قول میدم بخوابم. بابام: تو می خوای سر کاسب سی ساله کلاه بذاری.   صبح روز بعد امیر به من گفت: مامان بریم ،خوراکی بخریم. همراه خواهری رفت و یک سک سک خرید. فاطمه گریه کرد و می خواست منم گفتم: یه دونه از جایزه ها رو بهش بده. بعد از یه رب امیر جانم اومد پیش من و گفت: مامان بگم چطور بچه رو ساکت کردم...
31 خرداد 1392

ترساندن آمریکا

یه روز امیر مهدی به اتفاق باباش راهپیمایی رفت .آقام برایش چند تا ترقه خرید. به محض اینکه خونه رسیدن امیر مهدی : من بیرون ترقه بزنم. بابا : نه ، شب بزن. امیر مهدی :می خوام آمریکا بترسه. بابا : خب ، شب بزن . امیر مهدی : نه می خوام خورشید هم بترسه. آخر کار خودش رو کرد، آخه تا شب نمی تونست صبرکنه. من : آمریکا ترسید؟ آره آمریکا بی وجدان ترسید. ...
6 ارديبهشت 1392

جایزه

امیر مهدی رو به پسر برادرم دایی به من جایزه میدی؟ آره، باید قرآن بخونی. تو با دستپاچگی بلند خواندی: قل هو الله الرحیم دایی بهت بادکنک داد، گفتی :پس آبجیم چی قربون قلب مهربونت برم که همه جا به فکر آبجی هم هستی . ...
31 فروردين 1392