گله از فاطمه
دیروز خیلی حالم بد بود. فاطمه خوراکی می خورد و می ریخت . . .
من : فاطمه جان من ازت ناراضیم.
فاطمه : من بابایی دارم.
بابا : منم از دستت ناراحتم.
فاطمه با بغض : طوری نیسته امیر مهدی داداش منه. شبا کنارش میخوابم.
امیر مهدی : منم ازت ناراضی ام.
فاطمه : منم یه روز میرم یه جایی به شما نمی گم.
امیر : بیا تو گوش من بگو من به مامان نمی گم.دستهای مرا بوسه باران کردی.
اگه این زبونو نداشتی که من کوتاه نمی اومدم .دخترکم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی