قوتو
من و امیر و فاطمه خونه خواهرم رفتیم. امیر مهدی: خاله قوتو سفید داری؟ خاله : آره برات میارم. امیر شروع به خوردن کرد. فاطمه: خاله منم قوتو میخوام خاله : باشه برای تو هم میارم. اما از اون جایی که قوتوهای سفید کم بودن خواهری به فاطمه قوتوی قهوه ای داد . امیر: قوتو های من بهترن فاطمه با شیرینی زبونی : قوتوهای سفید قوه ندارن. ...
دهبکری زیبای
دیروز همراه مامان جون دهبکری رفتیم. خونه مامان بزرگ زهرا . مادربزرگ بابات برای تو و بابات هدیه آماده کرده بود.دو تا لباس بافتنی شیک. مامان بزرگ دست گلت درد نکنه. ...
نویسنده :
مامان گلم
16:06
سفر به لارررررررررررررررررررر
پانزدهم دی به اتفاق مامان فاطمه و عمه الهام به لار رفتیم. عمه اکرم منتظرمون بود و برای دیدن شما لحظه شماری میکرد.ساعت نه شب رسیدیم .هستی جون خیلی ذوق کرد که بعد از مدتی شما رو میبینه. کاش اونا ازمون دور نبودن غربت خیلی سخته.سه روز اونجا موندیم .خیلی برامون تنوع شد . عمه خیلی زحمت کشید .عصر دوشنبه برگشتیم. ...
نویسنده :
مامان گلم
9:40
خاطره از فاطمه جون
یه روز آبجی مهری سبزی خورد میکرد . فاطمه : خاله چه کار میکنی؟ خاله : سبزی خورد میکنم غذا درست کنم. فاطمه:مامان خاله میخواد علف پلو درست کنه. چند روز پیش فاطمه به امیر گفت: یه چیزی میخوام بهت بگم گوش کن داداش . هر کی رو دیدی اول سلام کن .این در حالی که امیر با همه احوال پرسی میکنه ولی خودش نه. نصیحت های منو به داداشی میکنه. نصیحت فاطمه به امیر: امیر تنها نری تو کوچه ماشین بهت میزنه له ات میکنه دیگه بابا من پسری نداره. ...
نویسنده :
مامان گلم
10:28
آبجی رو خفه نکنی امیر گلم
امیر مهدی عزیزم مواظب آبجیت باش . آخه تو خیلی وقتا حرصت میگیرفت.آنقدر محکم فاطمه رو می بوسیدی که دل من آب میشد. و بچه تا چند دقیقه گریه می کرد. الان هم ابراز علاقه و احساساتت به آبجی زیاده .چون عاشق فاطمه ای. ...
نویسنده :
مامان گلم
3:06
قشنگترین لبخند دنیا برای مامان و بابا
امیر مهدی جون اینو بدون که بدون تو می میرم. پس تا ابد برایم بمان. پسرک شیرین زبون و دلربای من تا بی نهایت دوستت دارم . ...
نویسنده :
مامان گلم
2:32
به چه می اندیشی امیر
منطقه تفریحی و زیبای دلفارد آنهم در نوروز حال و هوای خاصی داره. ما هم به اتفاق عمو مهدی رفتیم تا این منطقه رویایی لذت ببریم. جای همه شما خالی. ...
نویسنده :
مامان گلم
2:05
احترام به بزرگتر
من به امیر جون یاد داده ام که به بزرگتر از خود احترام بذاره .یه روز امیر اومد پیش من و گفت مامان فاطمه رو دعوا کن گفتم چرا گفت فاطمه به من که بزرگترشم احترام نمی ذاره. و حرفمو گوش نمیده. من خندیدم و خوشحال شدم که حرفم روی امیر اثر گذاشته. ...
نویسنده :
مامان گلم
0:58