ترساندن آمریکا
یه روز امیر مهدی به اتفاق باباش راهپیمایی رفت .آقام برایش چند تا ترقه خرید. به محض اینکه خونه رسیدن
امیر مهدی : من بیرون ترقه بزنم.
بابا : نه ، شب بزن.
امیر مهدی :می خوام آمریکا بترسه.
بابا : خب ، شب بزن .
امیر مهدی : نه می خوام خورشید هم بترسه.
آخر کار خودش رو کرد، آخه تا شب نمی تونست صبرکنه.
من : آمریکا ترسید؟
آره آمریکا بی وجدان ترسید.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی