ستاره درخشان زندگیم امیر مهدیستاره درخشان زندگیم امیر مهدی، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

ستاره های زندگی من

بدون عنوان

همانا با یاد خدا دل آرام می گیرد بیشترین تلاش را برای نوشتن می کنم،  اما نمی دانم از چی بنویسم. خاطرات به یادماندنی دارم.که دیگر تا آخر عمرم تکرار نخواهند شد. ابرمردی شجاع و بی نظیر از میان ما رفت .پدر جایت واقعا خالیست. اشک امانم رو بریده ...
16 آذر 1392

مامانتو دوست داری؟

یه روز به اتفاق یکی از دوستان خیابون رفتیم . یه تیروکمان برای امیر و یه سرویس صبحانه خوری برای فاطمه خریدم. امیر کلی ذوق کرد و من از فرصت استفاده کردم و گفتم :مامان رو تا کجا دوست داری؟ امیر جان  : خیلی زیاد تا آسمون. چرا اون روز که می خواستیم بریم مسافرت مسواک منو از تو ساکت پرت کردی ؟ و گفتی من فقط از بابامو تو کیفم می ذارم. با شیرینی زبونی و زرنگی خاصی گفت ی:   من یه روز درمیون دوستتون دارم.             یه روز تو یه روز بابا. ...
31 خرداد 1392

امیر با سیاست

پدر جانمان روزهای سه شنبه قدم روی چشمان ما می گذارد. و کلبه کوچکمان را پر از نور و شادی می کند پدرم خیلی دوستت دارم و خوشبختی امروزم رو مدیون دعای خیر شما می دانم. نزدیک ساعت دو ظهر بابام به امیر مهدی گفت : هر که ظهری صدا نده من عصر بهش پول میدم،خوراکی بخره. امیر :  بابا تو اول بده من قول میدم بخوابم. بابام: تو می خوای سر کاسب سی ساله کلاه بذاری.   صبح روز بعد امیر به من گفت: مامان بریم ،خوراکی بخریم. همراه خواهری رفت و یک سک سک خرید. فاطمه گریه کرد و می خواست منم گفتم: یه دونه از جایزه ها رو بهش بده. بعد از یه رب امیر جانم اومد پیش من و گفت: مامان بگم چطور بچه رو ساکت کردم...
31 خرداد 1392

شیطون بلاهای خاله

دیدیم مامانتون اینترنت وصل کن و وب آپ کن نیست ما دست به کار شدیم دیگه. یه روز امیرمهدی و فاطمه جون اومدن پیش ضحی جون کلی باهم بازی کردن و خوش گذروندن چند روز قبل از عید بود. خنده زورکی که میگن اینه ها:  ضحی خانم هم تا دید بچه ها سوار اسبش شدن پرید... 24 اسفند هم تولد ایلیا جون بود و جمع بچه ها جمع: اینم عکسای قشنگ یه روز شاد توی دهبکری ایام عید: ...
31 ارديبهشت 1392

سورپرایز

از آنجایی که حاله جون وقت نمی کنند آپ بفرمایند و ما هم حوصله مان سر  رفت بس آمدیم و مطلب جدید ندیدیم و همچنین رمز را داشته بودیم،تصمیم گرفتیم وبلاگ خاله عزیز تر از جان را صفا بدهیم. سوری نوشت: خاله ی من مهربونه دعوام نمی کنه!!!!!!!!   اینم چند تا عکس از زهره و ضحی و امیر و فاطمه در خانه ی خاله جون.(حدود بهمن ماه) فاطمه و زهره چه نگاه های قشنگی!!!!! ...
20 ارديبهشت 1392

یاد بچگیتون خیر

عزیزان من : تمام زندگیم شمایید عمرم شمایید نفسم شمایید بند بند وجود شمایید از ته قلب دوستتون دارم براتون می میرم ادامه حیاتم بسته به وجود نازنین شما دارد امروز یه سری از عکس های قبلی تون دیدم حیفم اومد نذارم. ...
6 ارديبهشت 1392

خواسته های فاطمه وقت نوشتن وبلاگ

بذار من برا ضحی یه شکل ذخیره کنم. اون جایی ضحی سوار بره شده دوباره بیار. سایت ایلیا رو نشنمون بده. ایلیا سوار فرغون شده بیار . میخوام ای تنت بازی ،کنم. بذار یه چیزی برا خودم ذخیره کنم. بده خودم برای خودم بنویسم، و ذخیره کنم. ایلیا دیگه خوب شده گاز نمی گیره. می خوام شکل ستاره برا خودم ذخیره کنم. ...
6 ارديبهشت 1392

ترساندن آمریکا

یه روز امیر مهدی به اتفاق باباش راهپیمایی رفت .آقام برایش چند تا ترقه خرید. به محض اینکه خونه رسیدن امیر مهدی : من بیرون ترقه بزنم. بابا : نه ، شب بزن. امیر مهدی :می خوام آمریکا بترسه. بابا : خب ، شب بزن . امیر مهدی : نه می خوام خورشید هم بترسه. آخر کار خودش رو کرد، آخه تا شب نمی تونست صبرکنه. من : آمریکا ترسید؟ آره آمریکا بی وجدان ترسید. ...
6 ارديبهشت 1392

بستنی

فاطمه زهرا بستنی می خورد،دوستم اومد پیشمون. فاطمه : سلام  دوستم:سلام ،خوبی عزیزم دوستم : بستنی برا من نخریدی؟ فاطمه :نه قیمت ها خیلی بالا هستن. ...
6 ارديبهشت 1392